شهریور عاشق انار بود
اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد
آخر انار شاهزاده ی باغ بود
تاج انار کجا و شهریور کجا ؟ !
انار اما فهمیده بود ،
می خواست بگوید او هم عاشق شهریور است
اما هر بار تا می رسید ، فرصت شهریور تمام می شد
نه شهریور به انار می رسید
و نه انار می توانست شهریور را ببیند
دانه های دلش خون شد و ترک برداشت
سال هاست انار سرخ است ...
سرخ از داغی و تندی عشق
و قرن هاست شهریور بوی پاییز می دهد ...
به بهانه بارون قشنگ امروز صبح ......
چقدر درک شدن دلنشین است .
این که گاهی، همدمی، همراهی باشد
که تو را بفهمد
و بداند که تو همیشه همان آرام و صبوری
که گاهی بی حوصله می شود
داد و فریاد راه می اندازد و همه را به هم میریزد
اینکه کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگیست
از سر خستگی .
و به جای ناراحت شدن و اخم کردن
حرﻑ هایت را به دل نگیرد و با محبت آرامت کند
خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد
با همه ی بدی ها و بی حوصلگی هایت
با تمام اعصاب خوردی ها و غر زدن هایت
و یادﺵ نرود که تو همان همیشگی هستی
که فقط کمی . دلتنگ شده ای
ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ، ﻫﻮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﮔﺮ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﮔﺮﯾﺰﻡ ﮐﺠﺎ ﺭﻭﻡ، ﮐﺠﺎ ﻣﻦ؟
ﮐﺠﺎ ﺭﻭﻡ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﻠﺸﻨﯽ ﻧﺪﺍﻧﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺮﮔﺸﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﻨﺞ ﺗﻨﮕﻨﺎ ﻣﻦ
ﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪﺍﻡ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺩﻝ، ﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻝ
ﭼﻮ ﺗﺨﺘﻪﭘﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﻣﻮﺝ، ﺭﻫﺎ، ﺭﻫﺎ، ﺭﻫﺎ ﻣﻦ
ﺯ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ، ﭼﻮ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ، ﺍﺯ اﻭ ﺟﺪﺍ ، ﺟﺪﺍ ﻣﻦ!
ﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﯽ، ﻧﻪ ﺑﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﺒﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﺗﺮ ﮐﻨﻢ ﮔﻠﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﻦ
ﺯ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﭼﻪ ﺍﻓﺰﻭﺩ؟ ﻧﺒﻮﺩﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺎﻫﺪ؟
ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ؟
ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎ ﻧﻬﻔﺘﻢ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ
ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ، ﻫﻮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ...
شعر از سیمین بهبهانی
پروردگارا
پناهم باش...
تا مظلوم روزگار نباشم.
رهایم نکن.
تا اسیر دست روزگار نگردم.
یاورم باش...
تا محتاج روزگار نباشم.
بال و پرم باش.
تا که مصلوب این روزگار نگردم.
همدمم باش...
تا که تنهای روزگار نباشم.
کنارم بمان...
تا که بی کس روزگار نگردم.
مهربانم بمان...
تا به دنبال روزگار نامهربان نباشم.
عاشقم بمان...
تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم...
و خدایم باش...
تا بنده ی این روزگار نباشم...
بار خدایا من انسانم به آنگونه ای که تو آفریدی . نمی توانم مثل فرشتگانت پاک و آسمانی باشم . گاهی فریب می خورم و گاهی فریب میدهم . گاهی ناشکر می شوم و گاهی خودخواهی وجودم را فرا می گیرد . اما همیشه همیشه همیشه پشیمان می شوم و به سوی تو باز می گردم چون آغوش تو همیشه باز است .پروردگارا می دانم که دعا سرنوشت بد را از ما دور می سازد. پس این بار نیز دست نیاز را به درگاه تو دراز می کنم و از کسی خواسته هایم را طلب می کنم که هیچ گاه بر سرم منت نمی گذارد . آرزوهایم را به تو می گویم . به تو که همیشه دوست منی . عاشق تر از همیشه سر بر آستان ملکوتیت می گذارم و در دل دعا می کنم و از تو می خواهم که اگر به صلاح است دعای دوستان و عزیزانم را مستجاب کنی . آمین یا رب العالمین 🙏
ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ
ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﻋﺸﻖ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ ! ...
ﻻﻑ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽﺯﻧﯽ ! ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎﺵ !
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺎﺷﻘﯽ ، ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ ... !
ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﺑﺎﺵ !
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ ! ...
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﯾﻦ ، ﺩﻛﺎﻥﺩﺍﺭﯼ ﻣﻜﻦ !
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﻛﺎﺭﯼ ﻣﻜﻦ ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﻤﺎ !
ﺑﺎﻃﻨﯽ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﺭﻑ ِ ﺑﯽ ﺧﺮﻗﻪﺍﯼ !
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻨﺪﻩﯼ ﺑﯽ ﻓِﺮﻗﻪﺍﯼ ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ،
ﺗﺎ ﻛﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻛﯿﺴﺘﯽ ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺫﻫﻦ ﺯﯾﺒﺎﺁﻓﺮﯾﻦ
ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻛﺮﺩﻥ ِ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ! ...
ﻋﺸﻖ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﺴﺖ ﺷﻮ ﮔﺮ ﻋﺎﻗﻠﯽ
ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﻏﯿﺮ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﻭﻟﯽ ... !
ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ، ﻣﺴﺖ ﺷﺪ !
ﻭﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺑﯽ ﺑﻦﺑﺴﺖ ﺷﺪ ! ...
ﻛﺎﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻢ ﺷﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ
ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺧﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ ! ...
ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﺷﻮﺩ ،
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮَﺩ ، ﻣﻤﻜﻦ ﺷﻮﺩ ! ...
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺳﺖ ،
ﺭﺩّﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻧﯽﺳﺖ ! ...
ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ِ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ،
ﺳِﺮّ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ! ...
« ﺳﺎﻟﮏ »! ﺁﺭﯼ ... ؛ ﻋﺸﻖ ﺭﻣﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﻝﺳﺖ
ﺷﺮﺡ ﻭ ﻭﺻﻒ ِ ﻋﺸﻖ ﻛﺎﺭﯼ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻮﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻛﻼﻡ !
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺮ ، ﻣﺴﺘﯽ ، ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ !...
ﻣﻮﻻﻧﺎ
ببار باران
که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم
ببار باران
کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد
ببار باران
بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش
ببار باران
درخت و برگ خوابیدن
اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن
ببار باران
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من می شوی یک ابر تو خالی
ببار باران
ببار باران.......که تنهایم...
یک غزل مانده به پایان تنم می دانم
و من آنم که از در این فاصله سرگردانم
پشت هر شعر که گفتم ، من و این پنجره ها
بغض کردیم و شکستیم دراین زندانم
تو نباشی چه کنم با غزل و شعر سپید
عشق داند که دراین معرکه سرگردانم
من همه راز دلم را که نوشتم به شعر
وتوکه خوب شنیدی که چه حرفی دارم
مدتی هست غریبیم. من و این آدمها
برسردار جنون است که آویزانم
خسته از گفتن شعر و حرف از عشق زدن
یک غزل مانده به پایان تنم می دانم
کفش هایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم.
من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد.
آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم
گوش ناامیدی را کر کند...
خوب می دانم که گاه کفش ها ، پایم را می زند ، می فشرد و به درد می آورد.
اما من همچنان خواهم رفت.
زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد...
ماندن در راه نیست.
گذشته های دردناک را رها می کنم و به آینده نامعلوم نمی اندیشم.
و این را می دانم که:
گذشته با آینده یکسان نیست.
زندگی نه ماندن است و نه رسیدن...
زندگی به سادگی رفتن است.
به همین راحتی.
راستی زندگی چقدر آسان است.
زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را دارد.
زندگی را می گویم.
اگر بخواهی از آن لذت ببری ، همه چیزش لذت بردنی است.
و اگر بخواهی از آن رنج ببری ، همه چیزش رنج بردنی است.
کلید رنج و لذت در دستان توست.
قصد داشتم دست اتفاق را بگیرم تا نیفتد ولی افتاد.
و امروز فهمیدم که اتفاق خواهد افتاد ، این ماهستیم که نباید با او بیفتیم.
پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالم
دیوانه شدم ، داد زدم ، وای به حالم
بیخود شدم از خویش و از این گردش ایام
نومید و سر افکنده از این طالع و فرجام
مستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهی
دل خسته ز می ، باز شدم غرق تباهی
خندیدم و گفتم شود از باده حذر کرد!
از کوچه مستان به چنین حال گذر کرد!
حال این منم و حال من و سوخته بالی
دیوانه و بیخود شده ای ، رو به زوالی
نومیدی و مستی ، به چنین درد دچاری!
دل خسته ای و خنده کنان ، باز خماری!
اینبار بسازم به همین بی پر و بالی
عاشق شوم و عشق رسانم به کمالی
آدم هایی هستند که دلبری نمی کنند
حرف های عاشقانه نمی زنند
چیز خاصی نمی گویند که ذوق کنی
شکسپیرمی گوید : اگر روزی فرزندی داشته باشم ، بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای برایش بادکنک می خرم !
بازی با بادکنک خیلی چیزها را به بچه یاد می دهد .
به او یاد می دهد که باید بزرگ باشد اما سبک تا بتواند بالاتر برود .
به او یاد می دهد که چیزهای دوست داشتنی می توانند در لحظه ، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین بروند .
پس نباید زیاد به آنها وابسته شود .
ومهم تر ازهمه
به او یاد می دهد که وقتی چیزی را دوست دارد ، نباید آن قدر به او نزدیک شود و به او فشار بیاورد که راه نفس کشیدنش را ببندد .
چون ممکن است برای همیشه از دست بدهد .
و اگر کسی را دوست داشت رهایش نکند چون ممکن است دیگر نتواند به دست بیاورد .
و این که وقتی یه نفر را خیلی برای خودت بزرگ کنی در اخر می ترکد و در صورت خودت می خورد
می خواهم ببینم بادکنک با این که تمام زندگی اش بسته به یک نخ اما باز هم توی هوا می رقصد ...
همه چیز بستگی به حال و هوای دلت دارد اگر حال دلت خوب باشد ؛ هوا آنقدرا هم آلوده نیست .
از پس اجاره خانه هم میشود برآمد و بیماری عزیزت کمتر آزارت میدهد و با یک دعا ، ته دلت قرص میشود و آرام میگیری ؛ اگر حال دلت خوب باشد ، فکر پریشانی طوفان دیشب آزارت نمیدهد و به بارش دل انگیز بعد از آن فکر میکنی ، حال دلت که خوب باشد آدم ها همهشان دوست داشتنی اند و بدون منت میتوانی ببخشی ...
حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی میشود که لحظهای پا از روی پدال برداری و بتوانی فکر کنی به امروزت ، که با دیروزت چقدر فرق داشتی ؟!
و کاش بشود همیشه که آدم حال دلش خوب باشد .